کنایه از خودداری کردن، شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن، به روی خود نیاوردن صبر و شکیب و خاموشی گزیدن، برای مثال چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵ - ۸۶۸)، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱ - ۵۱)، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام (صائب - ۱۰۸۰)
کنایه از خودداری کردن، شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن، به روی خود نیاوردن صبر و شکیب و خاموشی گزیدن، برای مِثال چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵ - ۸۶۸)، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱ - ۵۱)، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام (صائب - ۱۰۸۰)
خون گرفتن. (آنندراج). فصد. (تاج المصادر) (دهار) (منتهی الارب). فصد کردن. رگ گشادن. (آنندراج). رجوع به فصد شود: رگ زدن باید برای دفع خون رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون. مولوی. اگر زنند رگش باخبر نمی گردد کسی که گردش چشم تو کرد بیخبرش. صائب (از آنندراج). - مگس را در هوا رگ زدن، دچار عسرت و تنگدستی بودن: چون قدم با شاه و بابگ می زنی چون مگس را در هوا رگ می زنی. مولوی. چه عطا ما بر گدائی می تنیم مر مگس را در هوا رگ می زنیم. مولوی
خون گرفتن. (آنندراج). فصد. (تاج المصادر) (دهار) (منتهی الارب). فصد کردن. رگ گشادن. (آنندراج). رجوع به فصد شود: رگ زدن باید برای دفع خون رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون. مولوی. اگر زنند رگش باخبر نمی گردد کسی که گردش چشم تو کرد بیخبرش. صائب (از آنندراج). - مگس را در هوا رگ زدن، دچار عسرت و تنگدستی بودن: چون قدم با شاه و بابگ می زنی چون مگس را در هوا رگ می زنی. مولوی. چه عطا ما بر گدائی می تنیم مر مگس را در هوا رگ می زنیم. مولوی
خاموش بودن و خاموش شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است. (انجمن آرا). خاموش شدن. (غیاث اللغات). ساکت شدن. خاموش بودن. (از فرهنگ رشیدی). خموش بودن. (شرفنامۀ منیری) : ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری تن زن زمانکی و بیاسا و کم گری. فرخی. این معنی با... فرخ دربان و... اسکندر مخنث بنشاید کردن که دخترش بی رضای وی ببرند و نگاه دارند و او تن زند و بگوید شما دانید. (کتاب النقض ص 277). و این یکی که امام است با آنکه قوم بیشتر داشته و قبیله بسیارتر در خانه تن بزده، منشور بر طاقها نهاده با اعداء دست در کاسه کرده. (کتاب النقض ص 345). پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاً رسول را وثالثاً علی را که در خانه تن بزد و فرمان خدای بجای نیاورد. (کتاب النقض ص 370). و او در بغداد تن می زد تا کار دیگران می کنند. (کتاب النقض ص 370). گفت هی هی ! گفت تن زن ای دژم تا در این ویرانه خود فارغ کنم چون در اینجا نیست وجه زیستن اندر این خانه بباید ریستن. مولوی. زنده زین دعوی بود جان و تنم من از این دعوی چگونه تن زنم ؟ مولوی. ای زبان که جمله را ناصح بدی نوبت تو گشت از چه تن زدی ؟ مولوی. چونکه زاغان خیمه در گلشن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند. مولوی. تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام. صائب (از آنندراج). میخواستم که آه کشم بازتن زدم خنجر براو کشیدم و بر خویشتن زدم. قاضی نوری (ایضاً). تا دل بسوز سینه فکندیم و تن زدیم خال عذار مجمرۀ غم سپند ماست. علی خراسانی (ایضاً). با آنکه از سوز درون آتش به گلخن می زنم با غیر چون بینم ترا می سوزم و تن می زنم. علی خراسانی (ایضاً). ، صبر و تحمل کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) : شاگرد برفت و آتش بیاورد و درودگر آفتابۀ پرآب بر آتش نهاد تا عظیم برجوشید و شیر در آن صندوق تن می زد تا آدمی چه کند. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). بسی از خویشتن بر خویشتن زد فروخورد آن تغابن را و تن زد. نظامی. حسن رااین سخن سخت آمد اما تن زد تا یک روز که رابعه را دید و نزدیک آب بود، حسن سجاده بر سر آب افکند، گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز بگزاریم. (تذکره الاولیاء عطار). عشق آتش در همه خرمن زند اره بر فرقش نهند و تن زند. عطار. هرچه آوردی تلف کردیش زن مرد مضطر گشته اندر تن زدن. مولوی. چونکه لقمان تن بزد اندر زمان شد تمام از صنعت داود آن. مولوی. تهلکه ست این صبر و پرهیز ای فلان خوش بکوبش تن مزن چون دیگران. مولوی. ، انتظار بردن. درنگ کردن: و آنان که ره می خواستند خاموش گشته بودند و تن میزدند. گفتند نباید که رنجی رسد. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ چو سگ صداع دهد تن مزن برآورسنگ. مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ص 143). ، آسودن. (برهان) (ناظم الاطباء) : بر دل و دستت همه خاری بزن تن مزن و، دست بکاری بزن. نظامی. ، درگذر کردن از امری. (آنندراج). امتناع کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اباکردن. (فرهنگ فارسی معین). روی گرداندن. اعراض کردن: تو هم نیز از راستی تن مزن بمن لختی از راستی گو سخن. شمسی (یوسف و زلیخا). تن مزن پاس دار مر تن را زآنکه بر سر زنند تن زن را. سنائی. بیخ دو غمازبرانداختند اصل بشد فرع چه تن می زند اسعد بیداد به دوزخ رسید مخلص غزّال چه فن می زند؟ انوری. رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل تا بکند هجر هر جفا که تواند. انوری. کو به حسامت که برد، آب بت لات نام کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لاتنم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 263). عمر تو چیست عطسۀ ایام جان ستان پس تن مزن که عطسه سبک در گذشتن است. خاقانی. دلم از غم بسوخت دم چه دهی غم تو دل ببرد تن چه زنی ؟ مجیر بیلقانی. چو گردن کشد خصم گردن زنم چو در دشمنی تن زند تن زنم. نظامی. آن دگر را خواند هم آن خوب خد هم نداد آن را جواب و تن بزد. مولوی. بیش از این گفتن توان شرحش ولی از سوی غیرت نشان آید همی تن زنم زیرا ز حرف مشکلش هر کسی را صد گمان آید همی. مولوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ظلم صریح خاصگیان را تن زدن است و عامیان را گردن زدن. (مجالس سعدی ص 20)
خاموش بودن و خاموش شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است. (انجمن آرا). خاموش شدن. (غیاث اللغات). ساکت شدن. خاموش بودن. (از فرهنگ رشیدی). خموش بودن. (شرفنامۀ منیری) : ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری تن زن زمانکی و بیاسا و کم گِری. فرخی. این معنی با... فرخ دربان و... اسکندر مخنث بنشاید کردن که دخترش بی رضای وی ببرند و نگاه دارند و او تن زند و بگوید شما دانید. (کتاب النقض ص 277). و این یکی که امام است با آنکه قوم بیشتر داشته و قبیله بسیارتر در خانه تن بزده، منشور بر طاقها نهاده با اعداء دست در کاسه کرده. (کتاب النقض ص 345). پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاً رسول را وثالثاً علی را که در خانه تن بزد و فرمان خدای بجای نیاورد. (کتاب النقض ص 370). و او در بغداد تن می زد تا کار دیگران می کنند. (کتاب النقض ص 370). گفت هی هی ! گفت تن زن ای دژم تا در این ویرانه خود فارغ کنم چون در اینجا نیست وجه زیستن اندر این خانه بباید ریستن. مولوی. زنده زین دعوی بود جان و تنم من از این دعوی چگونه تن زنم ؟ مولوی. ای زبان که جمله را ناصح بدی نوبت تو گشت از چه تن زدی ؟ مولوی. چونکه زاغان خیمه در گلشن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند. مولوی. تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام. صائب (از آنندراج). میخواستم که آه کشم بازتن زدم خنجر براو کشیدم و بر خویشتن زدم. قاضی نوری (ایضاً). تا دل بسوز سینه فکندیم و تن زدیم خال عذار مجمرۀ غم سپند ماست. علی خراسانی (ایضاً). با آنکه از سوز درون آتش به گلخن می زنم با غیر چون بینم ترا می سوزم و تن می زنم. علی خراسانی (ایضاً). ، صبر و تحمل کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) : شاگرد برفت و آتش بیاورد و درودگر آفتابۀ پرآب بر آتش نهاد تا عظیم برجوشید و شیر در آن صندوق تن می زد تا آدمی چه کند. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). بسی از خویشتن بر خویشتن زد فروخورد آن تغابن را و تن زد. نظامی. حسن رااین سخن سخت آمد اما تن زد تا یک روز که رابعه را دید و نزدیک آب بود، حسن سجاده بر سر آب افکند، گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز بگزاریم. (تذکره الاولیاء عطار). عشق آتش در همه خرمن زند اره بر فرقش نهند و تن زند. عطار. هرچه آوردی تلف کردیش زن مرد مضطر گشته اندر تن زدن. مولوی. چونکه لقمان تن بزد اندر زمان شد تمام از صنعت داود آن. مولوی. تهلکه ست این صبر و پرهیز ای فلان خوش بکوبش تن مزن چون دیگران. مولوی. ، انتظار بردن. درنگ کردن: و آنان که ره می خواستند خاموش گشته بودند و تن میزدند. گفتند نباید که رنجی رسد. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ چو سگ صداع دهد تن مزن برآورسنگ. مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ص 143). ، آسودن. (برهان) (ناظم الاطباء) : بر دل و دستت همه خاری بزن تن مزن و، دست بکاری بزن. نظامی. ، درگذر کردن از امری. (آنندراج). امتناع کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اباکردن. (فرهنگ فارسی معین). روی گرداندن. اعراض کردن: تو هم نیز از راستی تن مزن بمن لختی از راستی گو سخن. شمسی (یوسف و زلیخا). تن مزن پاس دار مر تن را زآنکه بر سر زنند تن زن را. سنائی. بیخ دو غمازبرانداختند اصل بشد فرع چه تن می زند اسعد بیداد به دوزخ رسید مخلص غَزّال چه فن می زند؟ انوری. رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل تا بکند هجر هر جفا که تواند. انوری. کو به حسامت که برد، آب بت لات نام کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لاتنم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 263). عمر تو چیست عطسۀ ایام جان ستان پس تن مزن که عطسه سبک در گذشتن است. خاقانی. دلم از غم بسوخت دم چه دهی غم تو دل ببرد تن چه زنی ؟ مجیر بیلقانی. چو گردن کشد خصم گردن زنم چو در دشمنی تن زند تن زنم. نظامی. آن دگر را خواند هم آن خوب خد هم نداد آن را جواب و تن بزد. مولوی. بیش از این گفتن توان شرحش ولی از سوی غیرت نشان آید همی تن زنم زیرا ز حرف مشکلش هر کسی را صد گمان آید همی. مولوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ظلم صریح خاصگیان را تن زدن است و عامیان را گردن زدن. (مجالس سعدی ص 20)